روزی اسکندر به دنبال بزرگ قبیله ای میگشت ووقتی اورا یافت که درحال استراحت بود .اسکندرباحالتی غرورآمیزبه اوگفت«توبزرگ وریش سفیداین مردمی؟»پیرمردگفت :«من خدمت گذاراین مردم هستم!»
اسکندرگفت:«اگربخواهم تورابکشم چه میکنی؟»
پیرمردگفت:«خب بکش!خواست خداوندبراین است که به دست توکشته شوم!»
اسکندرگفت:«پس تورانمیکشم تاناتوانی خدارا به تونشان داده باشم.»
پیرمردگفت:«بازهم خواست خداست که بمانم.»
نویسنده هادی قطبی